مهدي رضامهدي رضا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

جینگیل خاله و عسل مامان

سه ماهگی

سلام عزیز دلم پسر خوشکلم اولا سه ماهگیت مبارک عسلکم دوما چند خبر خیلی خوب اول اینکه دایی جون رفت کربلا .... خیلی خیلی خوش به حالش ... امروز هم باهاش تماس گرفتم اولش کلی وقت معطل شدم تا تونستم شمارشو بگیرم وقتی جواب داد اینقده خوشحال شده بودم که یادم رفت چی می خواستم بگم خلاصه کلی احوالتو جویا شد و قرار شد حسابی برات دعا کنه. دوم اینکه خونه ی خودمون کم کم داره آماده میشه و فقط کابینتش مونده که انشاالله فردا تمومه... تقریبا نصف اثاثا را بستم و منتظر اثاث کشی...... سوم اینکه وقتی بریم خونه ی خودمون انشالله ممکن تا یه مدت اینترنت نداشته باشم ولی انشاالله میرم خونه عمه کوچیکه و از اونجا گزارش میدم. ...
9 دی 1391

از تولد تا سه ماهگي

پسر طلاي مامان سلام امروز بالاخره تونستم يه فرصت پيدا كنم و بيام برات بنويسم از سه ماه اول زندگيت عزيز دلم هفته هاي اول زندگيت كه همه ي اقوام ميومدن به ديدنت و كلي كادو برات آوردند كه دست همشون درد نكنه. وقتي از بيمارستان مرخص شديم همه به نوعي خوشحال بودند مخصوصا بابا محمدت كه بعد از 5 روز شما را مي ديد.راستي پسر خالت و پسر دايي كه ديگه هيچي..... مهران كه خيلي منتظرت بود و وقتي هم كه تو شكمم بودي همش باهات حرف مي زد و منتظر بود خيلي زود ببينتد... عرفان كه الهي بگردم مي خواست بازي كامپيوتري برات بياره وقتي بزرگ شدي بازي كني....خلاصه با اومدنت همه را خوشحال كردي اولين عروسي كه شما رفتي عروسي آقا رحمان پسر خاله ي ماماني با مهديه خانم ...
9 دی 1391

مهدي رضا و ...

  پسر گلم اينم مهران پسر خاله ات كه خيلي خيلي دوست داره الان كلاس دوم دبستان هست. انشاالله در آينده دوستاي خوبي براي هم باشيد. مهدي رضا در آغوش باباي دوست داشتنيش...... ...
5 دی 1391

تولد

سلام عزیز دلم پسر خوشکلم پسرکم شما دو روز مانده به سالگرد ازدواج مامانی و بابایی شب تولد امام رضا (ع) یعنی ٠٦/٠٧/٩١ بدنیا اومدی (به همین دلیل هم اسم خوشکلت شد مهدی رضا ، اول قرار بود آقا مهدی باشی ). موقع تولدت شرایط خوبی نداشتی به همین دلیل سه روز توی دستگاه بودی و من اجازه نداشتم بهت شیر بدم خیلی روزای سختی بود ولی همین که اون روزا گذشتن و شما خوب خوبی خدا را شکر. راستی اون سه روز چون منم زیاد حالم خوب نبود خاله و زندایی و مامان جونیت پیشت بودند و ازت مراقبت می کردند. (یادت باشه بزرگ شدی ازشون تشکر کنی). اون صبحی که مامان جونی اومد بالای سرم و گفت بیا بریم دکتر بهت اجازه بهش شیر بدی بهترین روز زندگیم بوداز خوشحالی نمی دونستم...
5 دی 1391
1